پیشنهاد سردبیرفرهنگیمطالب ویژهمقاله

چگونه جهانیان می توانندباهمدلی وهمزبانی زیست کنند؟

آوای سبز: این مقاله حاصل مطالعاتی است که ازمنابع دیگربه دست آورده ام. فقط درقسمت هایی ازمقاله ازاندوخته های اطلاعاتی خودم مسائلی راافزودم یابه مصداق هاوداستان هایی اشاره نمودم. من هیچگونه ادعایی مبنی براینکه این است وجزاین نیست،ندارم. امیدوارم بابی رابرای مطالعه علاقه مندان گشوده باشم تادراین زمینه مطالعه جامع تری کنند.

کمال مدّعای همه مکاتب‏ است

همه افراد بشر به‏ رغم تمام اختلاف‏ ها و تفاوت‏ هایی که در بینش‏ ها وگرایش‏ ها دارند، در یک مسأله اتفاق دارند و آن این‏که همگی خواهان‏ کمال و خوشبختی بوده، به دنبال سعادت بیش‏ترند؛ چنان که تمام‏ مکاتب و ایدئولوژی‏ها، مدّعی تأمین سعادت و تعالی پیروان خود بوده، یگانه راه رسیدن به قلّه خوشبختی و کمال را پیروی از دستورالعمل و راهنمایی‏ های خود می‏دانند؛ پس در اصل مطلوبیت و ارزش بودن ‏کمال، اختلافی نیست؛ امّا بحث و اختلاف اساسی در این است که ‏سعادت و کمال حقیقی چیست. انسان کامل چگونه انسانی است و به چه ‏فردی از افراد بشری می‏توان عنوان سعادتمند و خوشبخت را اطلاق ‏کرد؟ سپس این‏که چگونه می‏توان این سعادت را به دست آورد و به قلّه ‏کمال رسید؟
به بیان دیگر، مفهوم انسان کامل مورد نزاع و اختلاف نیست؛ بلکه در مصداق کمال اختلاف است. مسأله مهم بیان مقصود عینی از کمال و خوشبختی و تعیین مصداق حقیقی انسان کامل است که هر مکتبی ‏براساس بینش‏های گوناگون فلسفی و گرایش‏های مادّی و معنوی خود به این سؤال پاسخ می‏دهد.
هر صاحب مکتبی که مکتبی برای بشریت آورده است، نظریه‏ ای درباره کمال ‏انسان و انسان کامل دارد۰
همه قبول دارند که انسان به دنبال کمال و هدف نهایی می‏باشد که این هدف، با همه موجودات دیگر متفاوت است و درد او، تلاش او همگی برای رسیدن به‏ همان کمال است؛ امّا اختلاف این است که مصداق درد انسان چیست؟
هر مکتبی که در دنیا نسبت به ارزش‏های انسانی بحث کرده، به این مطلب توجّه‏ نموده است. در انسان، یک درد تشخیص داده است که ماورای دردهای مختلف انسانی
وحیوان دیگراست۰آن دردانسانی
چیست؟
بحث از انسان کامل، بحث از ارزش‏ها است که هر مکتبی، ارزش اصلی و اساسی یا ارزش‏های مورد توجّه خود را به میدان می‏ آورد و در واقع، نزاع و جنگ ارزش‏ها است. آیا ارزش عقل و خردورزی باید محور باشد یا عشق و محبّت یا عدالت یا خدمت یا عبادت یا آزادی یا…؟
از بین ارزش‏های گوناگون، کدام‏یک شکل دهنده انسان کامل است؟

دیدگاه بعضی مکاتب به انسان کامل

مکتب عقل گرایی

نظر کسانی که به انسان بیش‏تر از زاویه عقل می‏ نگریسته‏ اند و جوهر انسان را همان عقل انسانی دانسته و نه چیز دیگر، عقل هم یعنی قوّه تفکّر و قوّه‏ اندیشیدن. از نظر این گروه انسان کامل یعنی انسان حکیم. کمال انسان در حکمت انسان است۰
همچنان‏ که بدن انسان جزء شخصیت انسان نیست، همین‏طور قوا و استعدادهای ‏روحی و روانی مختلفی که انسان دارد، هیچ کدام این ها جزء شخصیت واقعی‏ انسان نیستند. شخصیت واقعی انسان همان نیرویی است که فکر می‏کند؛ فکرکننده است. انسان یعنی همان که فکر می‏کند، نه آن که می‏ بیند. نه آن که تخیّل ‏می‏کند. و نه آن که مثلاً می‏خواهد و دوست دارد. و انسان کامل، یعنی انسانی‏ که در فکر کردن به حدّ کمال رسیده است و معنای این که در فکر کردن به حدّ کمال رسیده است، یعنی جهان هستی را آن چنان که هست، دریافت و کشف ‏کرده است.
حُکما در تفاسیر خودشان همیشه ایمان را به صورت یک معرفت، به صورت یک شناخت و به صورت حکمت تفسیر می‏کنند و می‏گویند ایمان‏ یعنی شناخت.

نقد مکتب عقل:

عقل به صورت اساسی‏ ترین ابزار معرفت و یگانه عامل ‏شناخت اصول و مبانی اوّلیه دین، نقش محوری و انحصاری دارد و به‏ صورت رسول باطنی و فصل ممیّز انسان مورد توجّه و اهتمام فوق‏ العاده ‏اسلام بوده است؛ امّا انسان و انسانیت منحصر و محدود و خلاصه شده ‏در عقل نیست. عقل، رکن ایمان است؛ امّا تمام ایمان نیست؛ زیرا در ایمان؛ گرایش و تسلیم و تعلّق و به دنبال آن عشق هم دخالت و نقش‏ دارند. عقل و علم و معرفت یک بال است و برای رشد و تعالی به رکن و بال دیگری هم نیاز دارد که از سنخ گرایش و وابستگی است.
عقل برای آغاز، رکن و محور اصلی است؛ امّا در ادامه به‏ جایی می‏رسد که عشق و محبّت و دلدادگی عقل را هم تحت تأثیر قرارمی‏دهد و در سیر استکمالی و تعالی انسان تأثیر بیش‏تری دارد.برای

گزیده‏ ای از آن چه در نقد مکتب عقل گرایان بیان شده است:

معرفت عقلی، معرفتی است اصیل، قابل اعتماد و قابل استناد، بی اعتبار نیست. ما در متون اسلامی به یک حمایت فوق‏ العاده‏ ای از عقل برمی‏ خوریم که در هیچ‏ دینی از ادیان دنیا دیده نمی‏ شود. مسیحیت در قلمرو ایمان، برای عقل، حقّ‏ مداخله قائل نیست. می‏ گوید آن جایی که انسان باید به آن چیز ایمان بیاورد، حقّ ندارد فکر کند. فکر برای عقل است و عقل در این گونه مسائل حق مداخله ندارد.
در اسلام، قضیه درست برعکس است. در اسلام، در اصول اسلام و در اصول دین، جز عقل هیچ چیز دیگری حقّ مداخله ندارد. منطقه ایمان در اسلام منطق ه‏ایی است که در اختیار عقل است و غیر از عقل، هیچ چیز دیگری حقّ مداخله در این منطقه را ندارد. در این زمینه در متون اسلامی‏ سخنانی گفته شده فوق‌العاده بلند و عجیب اما در اسلام نمی‏ توانیم تأییدی پیدا بکنیم که انسان جوهرش فقط عقل باشد و بس؛ بلکه اسلام، آن نظریه‏ های دیگر را تأیید می‏ کند که عقل یک شاخه از وجود انسان است، نه تمام وجود انسان و نه تمام هستی انسان.
در اسلام ایمان، حقیقتی است بیش از شناخت. به این مطلب توجّه بفرمایید:
شناختن همان‏ دانستن است.
آیا ایمان به قرآن، یعنی فقط شناخت؟! ایمان به خدا یعنی فقط خدارا درک کردن؟! ایمان به پیغمبر، یعنی فقط درک کردن؟! نه، ایمان قرآنی‏ درست است. شناخت، رکن ایمان است؛ جزء ایمان است؛ ایمان بدون شناخت، ایمان نیست؛ ولی تنها شناخت، هم ایمان نیست. ایمان گرایش است. ایمان تسلیم ‏است. در ایمان عنصر گرایش، عنصر تسلیم، عنصر خضوع، عنصر علاقه و محبّت‏ هم خوابیده است. در شناخت دیگر مسأله گرایش نیست. گاهی از اوقات‏ ممکن است انسان چیزی را بشناسد که خیلی از او تنفّر دارد. شما ببینید در سیاست‏ ها همیشه دشمن، دشمن خودش را از خودش احیاناً بیش‏تر می‏ شناسد.
علمای اسلام می‏ گویند:
دلیل بر این‏که ایمان اسلام فقط شناخت نیست، این ‏است که در قرآن، بهترین نمونه‏ ها را از بهترین شناسنده‏ ها آورده است و عالی‏ ترین شناسنده‏ ها را قرآن معرّفی کرده که خدا را در حدّ اعلا می‏ شناسند؛ پیامبران را در حدّ اعلاء می‏ شناسند؛ معاد را در حدّ اعلا می‏ شناسند و در عین‏ حال کافرند و مؤمن نیستند. (نظیر آن چه قرآن درباره عُلمای یهود، بلعم باعور و معاندان بیان کرده است‏). شیطان خدا را خیلی بیش‏تر از مامی‏ شناسد. اگر ایمان فقط شناخت می‏ بود، شیطان باید اوّل مؤمن باشد؛ ولی شیطان مؤمن‏ نیست. یعنی می‏ شناسد؛ ولی در عین حال، عناد می‏ ورزد؛ مخالفت می‏ ورزد. در مقابل حقیقتی که می‏ شناسد تسلیم آن حقیقت ‏نیست.
حال مجموعاً انسانِ کاملِ فلاسفه، انسان کامل نیست؛ انسان ناقص است؛ یعنی ‏قسمتی از کمال را دارد. این که برای کمالِ عقلی اصالت قائل شدند، صحیح است؛ ولی این‏که سایر جنبه‏ های کمالات انسانی را نادیده گرفته‏ اند. از این جهت ‏انسان کامل فلاسفه، انسان نیمه کامل است.

مکتب عرفان، تصوّف‏ (طریقت)

عارفان و اهل دل، بیش از دیگران به بحث انسان کامل و لوازم سعادت ‏واقعی و مقدّمات آن اهتمام داشته‏ اند و دارند و آن را در ادبیات خاصّ ‏خود با زبان شعر و نثر بیان کرده‏ اند و پایگاه مردمی بیش‏تری دارند. اینان، عقل و علم را در معرّفی و تأمین کمال و صعود انسان ناتوان، و شهود باطنی و راه دل را شایسته و یگانه طریق حرکت کمال‏ طلبی انسان ‏و هماهنگ با فطرت و آفرینش او معرّفی می‏کنند۰

عرفا مَنْ انسان را عقل انسان و فکر انسان نمی‏دانند؛ بلکه عقل و فکر را به‏ منزله یک ابزار می‏دانند و من حقیقی هر کسی را آن چیزی می‏دانند که از آن به ‏دل تعبیر می‏کنند. دل، یعنی آن مرکز احساس در انسان. مرکز خواست در انسان نه مرکز فکر در انسان. عارف برای احساس و برای عشق که قوی‏ترین ‏احساس‏ ها در انسان است، ارزش و اهمیّت زیادی قائل است. عشق یک‏ حقیقتی است که در تمام ذرّات وجود جریان و دارد و اصلاً حقیقت، عشق است و آن چه غیر عشق می‏ بینی،آن مجازی است بر روی این حقیقت. مولوی می‏گوید:

عشق بحـری ست آسمـان بر وی کفـی‏

چون زلیخـا در هـوای یوسفـی‏

مولوی، مثنوی 1275: دفتر پنجم، ص 794

دل هم یعنی همان مرکز عشق الهی؛ پس یک تفاوت در این‏جا است که من در عرفان، آن چیزی است که عشق می‏ ورزد، نه آن چیزی که فکر می‏کند.
وسیله‏ ای که این مکتب برای رسیدن به مقام انسان کامل معرّفی می‏کند، اصلاح ‏نفس است؛ تهذیب نفس است؛ توجّه به خدا است. هر چه بیش‏تر انسان به خدا توجّه کند و هر چه بیش‏تر توجّه به غیر خدا را از ذهن خودش دور کند و هرچه بیش‏تر به درون خودش فرو برود و هر چه که بیش‏تر انسان ارتباط خودش ‏را از بیرون قطع بکند، بهتر به مقام عالی انسان کامل می‏رسد و قهراً این‏ها برای ‏بحث و استدلال و منطق، دیگر ارزش قائل نیستند. مولوی می‏گوید:

پـای استـدلالیـان چـوبیـن بود
پای چوبین سخت بی‌تمکین بود

همان: دفتر اول، ص 101.

در جای دیگر می‏گوید:

بحث عقلـی گردُرّ ومرجـان بود
آن دگر باشد که بحث جان بود

بحث جان اندر مقامی دیگر
است‏

باده ی جـان را قـوامی دیگر است‏

همان: ص 77.

نهایت راه عارف، رسیدن است به حق؛ رسیدن به ذات حق.
پایان این راه این ‏است که حجاب میان او و خدا به کلّی برداشته می‏ شود و به تعبیر خود آن ها به‏ خدا می‏رسد.

یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحاً فملاقیه.
به مقامی می‏رسی که همه چیز به شما می‏دهند و شما به‏ هیچ‌چیز اعتنا نداری جز به خدا.
اصلاً انسان کامل حقیقی خود خدا است و هر انسانی که انسان کامل می‏شود، یعنی از خودش فانی شده و به خدا می‏ رسد.

مسأله این است که انسان آن چنان موجودی است که نمی‏ تواند عاشق محدود باشد؛ نمی‏ تواند عاشق فانی باشد؛ نمی‏ تواند عاشق چیزی باشد که آن چیز به زمان‏ و مکان محدود باشد. انسان عاشق کمال مطلق است و غیر از این، عاشق چیز دیگری نیست؛ یعنی انسان، عاشق ذات حقّ است؛ عاشق خدا است. همان کسی‏ هم که منکر خدا است، عاشق خدا است. ضمن به قول محیی‏ الدین عربی که ‏می‏ گوید:
هیچ انسانی غیر از خدای خودش را دوست نداشته است.
انسان یک حقیقتی است که از نفخه الاهی آمده؛ از دنیای دیگر آمده و در این ‏دنیا با این اشیایی که در طبیعت هست، تجانس کامل ندارد. انسان در این دنیا که‏ هست، یک نوع احساس غربت و احساس بیگانگی و احساس عدم تجانس با همه موجودات این عالم می‏کند؛ چون همه فانی هستند؛ همه متغیّر هستند؛ همه ‏غیر قابل دلبستگی هستند؛ ولی در انسان یک دغدغه جاودانگی وجود دارد که ‏همان درد است و این همان نیرویی است که انسان را به عبادت، به پرستش خدا، به راز و نیاز کردن و به خدا نزدیک شدن می‏ کشاند.
نقد و بررسی: آن چه در مکتب عرفان گفته می‏ شود، در بردارنده‏ مطالب ناب و ارزشمندی است؛ امّا انسان کاملِ عرفان و به ویژه تصوّف، با انسان کامل اسلام و قرآن انطباق کامل ندارد. در اسلام، توجّه به دل وسیر و سلوک عملی نه مستلزم کنار گذاشتن عقل، و نه در بردارنده بی‏ اعتنایی به طبیعت و جهان مادّی است. در فرهنگ دینی ما، استدلال وعرفان، عقل و شهود، فکر و عشق با هم تضاد ندارند؛ بلکه مکمّل‏ یک‏دیگرند؛ چنان‏که خدا محوری و عشق و درد الهی داشتن، به معنای ‏بریدن و قطع رابطه با مردم و جهان بیرون نیست. انسان کامل اسلام‏ نمی‏ تواند در برابر مردم و مشکلات و رشد و تعالی آن‏ها بی‏ تفاوت بوده،برای آبادانی دنیا و اصلاح امور اجتماعی نکوشد و با انزوا و گوشه‏ گیری، فقط به دنبال تهذیب نفس باشد.
قرآن از بین امتیازهای فراوان علی علیه‏ السلام و حتّی انفاق و ایثارهای ‏فراوان حضرت، آن‏جا که می‏ خواهد او را (در جایگاه انسانی کامل‏) در ردیف خدا و رسولش، ولیّ و رهبر جامعه دینی معرّفی کند، روی‏ انفاق او در حالت نماز و رکوع اشاره می‏ کند و این شاید به این مطلب اشاره باشد که انسان کامل اسلام، در اوج ‏خلوت با خدا و در نهایت عشق و ارتباط با معبود خویش، از خلق خدا و مردم غافل نیست و چون خدا را می‏ بیند، خلق خدا را می‏ بیند. به تعبیر دیگر، در فرهنگ دینی، خدا و مردم دو طرف جُوی نیستند و بهترین و مؤثّرترین عامل تقرّب به خدا، درد مردم داشتن است. تقوای انزواگرایانه‏ و همراه با قطع پیوند مردمی تقوای منفی و مردود است.

نقدمکتب عرفان وطریقت ازدیدگاه
شهیدمطهری

در نقد این مکتب سه‏ مطلب اساسی نتیجه‌گیری و خلاصه می‏شود.

1–تحقیر بیش از اندازه عقل‏

حرف ما این است که ما اگر منطق قرآن را در یک طرف بگذاریم و منطق عرفان ‏را در باب عقل در یک طرف دیگر)، این‏ها با همدیگر خوب نمی‏خواند و سازشی ندارد. قرآن خیلی بیش‏تر از عرفان برای عقل احترام و ارزش قائل است، و تکیه کرده است روی عقل و روی تفکّر و روی حتّی استدلال‏های خالص عقلی.
بیش از اندازه این‏ها عقل را تحقیر کرده‏اند و گاهی تا حدّ بی اعتبار بودن عقل ‏هم جلو رفته‏ اند… تا آن‏جا که آن را حجاب اصغر هم نامیده‏ اند و گاهی اگر دیده‏ اند حکیمی به جایی رسیده است در حیرت فرو رفته‏ اند۰

در مکتب عرفان، یک چیزهایی تحقیر شده است که اسلام با آن تحقیرها موافق ‏نیست و به همین دلیل، انسان کامل عرفان، انسان نیمه کامل است. در عرفان، علم ‏و عقل، خیلی تحقیر شده. اسلام در عین این‏که دل را قبول دارد، عقل را هم تحقیرنمی‏کند. … در دوره‏های متأخّر اسلامی، گروهی پیدا شدند که دل و عقل را هردو را با یک‏دیگر داشته باشند. شیخ شهاب‏الدین سهروردی، شیخ اشراق راهش ‏همین است و از آن بیشتر ملّاصدرا، صدرالمتألهین شیرازی که او از کسانی است‏ که راه عقل و راه دل را به پیروی از قرآن، می‏ خواهد هر دو را محترم بشمارد.انسان کامل قرآن، انسانی است که کمال عقلی هم پیدا کرده باشد؛ کمال عقلی هم‏ جزءش باشد۰

2– درون گرایی افراطی‏

در عرفان فقط درون گرایی است؛ یعنی برون گرایی در آن خیلی تحت‌الشعاع ‏قرار گرفته است.

استادمطهری درکتاب انسان کامل
می گوید:

انسان کامل عرفان،انسان اجتماعی
انسانی است ‏که فقط سر در گریبان خودش دارد ۰
وی ادامه می دهد انسان کامل اسلام، ضمن تأیید همه آن چه که در مورد دل و عشق و سیر و سلوک و علم افاضی و علم معنوی و تهذیب نفس گفته می‏شود، برون‌گرا هم هست؛ جامعه‌گرا هم هست؛ همیشه سر در گریبان خودش فرو نبرده است. اگر شب سر در گریبان خود فرومی‏ برد و دنیا و مافیها را فراموش می‏کند، روز هم در متن جامعه قرار گرفته است.
خود قرآن، همه این ها را با همدیگر جمع می‏کند. همین جامعه‏ گراها را باز در حال رکوع می‏ بینی

عرفان منطقش این است که :

«از خود بطلب هر آن‏چه خواهی که دهی»

عرفان مکتبی است درون گرا که «از دل بطلب» در این مکتب دل از جهان ‏بزرگ‏تر است.
آن ها به عالم می‏گویند انسان صغیر و به دل می‏گویند انسان ‏کبیر. … به امثال این‏ها در عرفان فو ق‏ العاده تکیه شده است؛ یعنی جهان بیرون وطبیعت خیلی تحقیر شده.حالا ما این منطق را اگر بر منطق قرآن عرضه‏ بداریم، در عین این‏که بسیاری از جهات مثبت در او وجود دارد، ولی از این‏ جهتش لنگ است. می‏ بینیم که قرآن این قدر به طبیعت بی اعتنا نیست؛ بلکه ازنظر قرآن، آیات آفاق و انفس در کنار یک‏دیگر است۰
دل یک آیینه خدا است. طبیعت هم یک آیینه دیگر خدا است.آیا قرآن واسلام رابطه انسان با طبیعت را رابطه زندان و زندانی می‏داند؟! سنایی‏ می‏گوید:

«قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر بر این بالا»

ولی در اسلام، رابطه انسان با طبیعت، رابطه کشاورز است با مزرعه؛ رابطه یک بازرگان است ‏با بازار تجارت؛ رابطه عابد است با معبد. برای یک کشاورز، مزرعه هدف‏ نیست؛ وسیله است. آن فکر که دنیا برای انسان زندان است، چاه است، قفس‏ است و وظیفه انسان، شکستن این قفس و خارج شدن از این قفس و چاه هست، مبتنی است بر یک اصل دیگری در باب معرفةالنفس و معرفة‌الروح که اسلام او را قبول ندارد. پس انسان کامل قرآن، در کنار عقل‌گرایی و در کنار دل‌گرایی، طبیعت‏ گرا هم هست۰

3 –ترک خودی

عرفان دل را محترم می‏ شمارد؛ ولی‏ نفس را چیزی به نام نفس که در قرآن آمده است، خوار می‏ شمارد. قسمتی از دعوت عرفان به ترک خودی است؛ به رفتن از خود است؛ به نفی خود و نفی‏ خودبینی است. این مطلب فی حدّ ذاته مطلب درستی است و منطق اسلام هم این‏ را تأیید می‏کند؛ ولی در عین حال، ما در اسلام با دو خود و نفس برخورد می‏ کنیم‏ که اسلام در عین این‏که یک خود را نفی می‏کند و خُرد می‏کند، خود دیگر را در انسان زنده می‏کند که خیلی دقیق است.
معجزه اسلام این است که این دو خود را آن چنان دقیق تشخیص داده که هیچ اشتباه نمی‏شود. در عرفان، گاهی این ‏تشخیص هست و گاهی از اوقات می‏ بینیم به جای این که خود دشمن زده باشد، خود دوست را زده؛ یعنی خود انسانی قربانی شده؛ یعنی آن چیزی را که خودشان ‏دل و انسان می‏ نامند، انسانیت قربانی شده است به جای آن‏که نفس کشته شده‏ باشد، و این نکته بسیار بسیار دقیقی است۰
مطهری پس از بیان آیات و روایاتی در اهمّیت و ضرورت مبارزه‏ با نفس و انجام جهاد اکبر می‏فرماید:

تا این‏جا همه درست؛ ولی در مرحله جهاد نفس، مبارزه با خودخواهی و در هم ‏کوبیدن این خود، ما در کلماتِ بزرگان مکتب عرفان و تصوّف گاهی به جایی ‏می ‏رسیم که اسلام آن را تأیید نمی‏ کند. یکی از مراحلش ریاضت‏ های شاقّه است. اسلام به این‏جا که می‏ رسد، می‏ ایستد. یکی از آن‏ها روشی است که در میان ‏بعضی متصوّفه معمول بوده (نه در میان همه، ولی در میان همه کم و بیش اثرگذاشته‏) که نامش را می ‏گذارند روش ملامتی برای آن‏که مردم به او عقیده‏ پیدا نکنند، تظاهر به بدی می‏ کنند؛ یعنی شراب نمی‏ خورد؛ ولی تظاهر می‏ کند به‏ شراب‌خواری چرا؟ می‏ گوید من این کار را می‏ کنم برای این‏که نفس را بکشم؛ برای این که نفس بمیرد. آیا این با منطق اسلام وفق می‏ دهد؟ نه، اسلام می‏ گوید بنده مؤمن عرضش در اختیار خودش نیست. مؤمن حق ندارد کاری بکند که ‏شرف و احترام و عرض و آبروی خودش را در میان مردم ببرد. اسلام‏ می ‏گوید: وقتی خوب نیستی، ریاکاری نکن، تظاهر به خوبی نکن؛ ولی تظاهر دروغین هم به بدی نکن؛ زیرا هر دو دروغ است و کذب و دروغ عملی است.
نکته : دیدگاهی که مرحوم مطهری ازعرفان وتصوف مطرح می کند، مربوط به صوفیانی‌ است که زهد منفی را سرمایه تصوف و عرفان می دانند، درحالیکه نقل است ازابو سعیدای الخیر
«شیخ راگفتند: «فلان کس برروی آب می رود» گفت:«سهل است چغزی(قورباغه) وصعوه ای(گنجشک) نیز برروی آب می رود». گفتند: «فلان کس درهوا می پرد» گفت:«زغن ومگس نیزدرهوا می پرد»گفتند:«فلان کس دریک لحظه ازشهری به شهری می رود»
شیخ گفت:«شیطان نیزدریک نفس
ازمشرق به مغرب می رود». این چنین چیزها راچندان قیمتی نیست. مرد آن است که درمیان خلق
بنشیند و برخیزد و بخورد و بخسبد و بخرد و بفروشد و دربازار ستدوداد کند و زن خواهد و باخلق درآمیزد اما یک لحظه ازخدای غافل نباشد.
این یعنی، نکوهشی برگوشه نشینی و زهدمنفی باتوصیه بر زهدمثبت

«اسرارالتوحید» محمدمنور

درپایان مقاله درباره نقش اجتماعی وسیاسی عرفان وعرفا مطالبی آورده ام که ازنظرخواهدگذشت۰

مکتب قدرت

یکی ازمکاتبی که برای‏ قدرت، مطلوبیت ذاتی و محوری قائل شده و انسان کامل را انسان مقتدرو پیروز معرّفی می‏کند و قانون «اَلْحُکْمُ لِمَنْ غَلَب» را در همه صحنه‏ های ‏زندگی به ویژه نظام سیاسی و اجتماعی و حتّی در نظام ارزشی حاکم‏ می‏داند. نیچه، با انکار ارزش‏های دیگر، قدرت را ارزش مطلق و یگانه در اخلاق و محور حقّانیت مطرح کرد و همین اندیشه، به وسیله ماکیاولی ‏در فلسفه سیاسی مبنا قرار گرفت و آن‏چه را فیلسوفانی مانند بیکن درباره علم ارائه کرد، تقویت شد و در عصر جدید، در بسیاری از کشورهای پیش رفته به‏ رغم شعارهای لیبرالیستی و دمکراتیک آن‏چه‏ عملاً تکیه‏ گاه و محور حرکت به‌شمار می‏رود، قدرت و زور است
تربیت اروپایی و اخلاق واقعی اروپایی، یعنی اخلاق ماکیاولی و اخلاق نیچه‏ ای. عملی که استعمار در دنیا انجام می‏دهد و بر همین اساس و روح فرنگی اعمّ از امریکایی‏ و اروپایی‏ اش، روحش استعمار است و اخلاقشان همین است و اگر می‏ آیند جلو ما، دم از حقوق بشر می‏زنند و ما بدبخت‏ ها گاهی از اوقات آب‏ دهان خود را قورت می‏دهیم و حرف‏ های آن‏ها را بازگو می‏کنیم، به خدا قسم‏ اشتباه است. اشتباه است. شما می‏ بینید کاری که امریکا در ویتنام کرد، آیا غیر از اجرای فلسفه نیچه است؟ عین همان است و هیچ چیز دیگر نیست.
این روش راقدرتهای استکباری عملا نشان داده‏ اند که آن چه آنان در افغانستان، اشغال عراق و فلسطین انجام داده‏ اند، نمونه‏ هایی از همین قدرت ‏محوری و تکیه بر نظریه زور است.
در حدود چهار قرن پیش (قرن شانزدهم‏) تحوّلی در علم و در منطق پیدا شدو دو نفر هستند از فیلسوفان بزرگ جهان: یکی انگلیسی است و دیگری ‏فرانسوی که این دو، پیشرو علم جدید خوانده شده‏ اند. فرانسوی، دکارت فیلسوف ‏معروف است و انگلیسی هم بیکن. این دو نفر، بالخصوص بیکن، یک نظری در باب علم دارد که این نظرش همه نظریه‏ های گذشته را در باب علم دگرگون کرد وهمان منشأ ترقّی علوم و تسلّط زیاد و فوق‏ العاده انسان بر طبیعت شد و همان‏ عیناً منشأ فاسد شدن انسان‏ها گردید؛ یعنی این نظریه، طبیعت را به دست انسان‏ آباد کرد و همین نظریه، انسان را به دست خود انسان خراب و فاسد نمود. آن‏ نظریه چیست؟ قبل از بیکن، اکابر بشر در مورد علم اعمّ از فلاسفه و بالخصوص‏ ادیان، علم را در خدمت حقیقت گرفته بودند، نه در خدمت قدرت و توانایی.آگاه باش که علم. تو را به حقیقت می‏رساند. و به همین دلیل علم قداست‏ داشت؛ یعنی یک حقیقت مقدّسی بود، مافوق منافع انسان بود و مافوق امور مادّی ‏بود. همیشه علم را در مقابل مال و ثروت قرار می‏ دادند که آیا علم بهتر است یا مال و ثروت؟.
بیکن بیدار شد. گفت:
این که ما می‏ خواهیم حقیقت را کشف کنیم و خود کشف حقیقت مقدّس است، صحیح نیست؛ بلکه انسان، علم را بایستی در خدمت زندگی قرار بدهد. آن علمی خوب است که بیش‏تر به کار زندگی انسان بخورد. آن علمی خوب است که انسان را بر طبیعت مسلّط کند. این بود که علم، جنبه آسمانی خودش را داد به جنبه زمینی و جنبه مادّی یعنی ‏مسیر علم عوض شد. بیکن آمد، گفت: علم برای قدرت، علم در خدمت‏ قدرت، دانایی برای توانایی نه برای چیز دیگر. در ابتدا این، اثرِ بد خودش راظاهر نکرد؛ ولی تدریجاً که بشر از علم فقط توانایی و قدرت می‏ خواست، رسیدبه جایی که همه چیز در خدمت قدرت و در خدمت توانایی شد. الان چرخ دنیابر این اساس می‏گردد که علم به‌طور کلّی در خدمت قدرت‏ها است. دنیای ما دنیای قدرت است، نه دنیای علم. علم هست؛ ولی نه علم آزاد؛ علم در خدمت‏ قدرت و در خدمت زور و در خدمت توانایی. علم امروز اسیر است. راهی که ‏بیکن طی کرد، این راه خواه ناخواه منتهی می‏ شود به همان‏چه که نیچه گفته است‏ و به همان‏چه که ماکیاول گفته است.
وی در ادامه اشاره می‏کند که مکتب قدرت، از نظریه داروین در تنازع ‏بقا هم بهره‏ برداری کرد. نیچه از این اصل نتیجه گرفت و گفت: اصل درحیات تمام موجودات حتّی انسان، جنگ و تنازع بقا است و این اصلی‏ اساسی در زندگی انسان‏ها است و هر انسانی که قوی‏تر باشد، باقی ‏می‏ماند و حق هم با همان است که باقی بماند و بعد گفت: طبیعت به‏ سوی انسان برتر سیر می‏کند. همان چیزی که ما از آن به انسان کامل‏ تعبیر می‏کنیم. او می‏ گوید: انسان برتر و سوپر من و انسان کامل درآینده باید پدید بیایدو لذا هم دشمن سقراط است و هم دشمن‏ مسیح زیرا سقراط به ارزش‏هایی مانند عفّت، پاکی، عدالت، مهربانی و امثال این‏ها توصیه می‏کند و مسیح هم به‏ محبّت، عطوفت و مهربانی دعوت
کرده که اینهانقاط ضعف انسان است۰

نقد مکتب قدرت:

در اسلام، قدرت، ستایش شده و همواره از پیروان‏ خود می‏ خواهد که در همه زمینه‏ ها مقتدر و توانمند باشند و به ویژه در مقابل تهدیدها و آسیب‏ ها و تجاوزها با آمادگی و اقتدار دشمن را مأیوس و ناکام کنند تا جایی که ‏برخی، اسلام را دین قدرت و مبارزه معرّفی کرده‏ اند. امّا قدرت در اسلام ‏مطلوبیت ذاتی نداشته، ارزش‏های دیگر را تحت‌الشعاع قرار نمی‏ دهد و به تعبیری:
اسلام، جبن و ترس و ضعف را محکوم کرده است و قوّت و قدرت را ستایش؛ امّا آن قوّت و قدرتی را که اسلام ستایش می‏ کند، هرگز سر از فلسفه نیچه ‏درنمی‏ آورد. جامعه‏ ای که ضُعفا در آن جامعه آن‏قدر ضعیف‌النفس باشند که‏ حقوق خودشان را نتوانند مطالبه کنند، این جامعه یک جامعه عدالتخواه نیست.
در اسلام، قدرت و توانایی یک ارزش از ارزش‏های انسانی است در کنار چندین ‏ارزش دیگر که همه ارزش‏ها مجموعاً در کنار یک‏دیگر انسان کامل اسلام راتشکیل می‏دهند. در این مکتب دو اشتباه وجود دارد: یکی این‏که تمام ‏ارزش‏های انسانی در این مکتب نادیده گرفته شده جز یک ارزش که همان ‏قدرت است… و اشتباه دوم این مکتب که از اشتباه اوّل اگر بزرگ‏تر نباشد، کوچک‏تر هم نیست، اشتباه در خود قدرت است. قدرت را هم خوب‏ نشناخته است؛ برای آن‏که قدرت را در یک چیز دانسته است؛ یعنی یک درجه ‏از درجات قدرت را شناخته که همان قدرت حیوانی باشد. اهمّیت بشر در این است که در انسان یک مبدأ قدرتی وجود دارد غیر از قدرت عضلانی.قدرت عضلانی… وجه مشترک بین انسان و حیوان است. نه این‏که خواسته باشیم ‏بگوییم آن کمال نیست. نه، آن‏ هم کمال است و لکن بالاتر از قدرت عضلانی که‏ در بازوی انسان و در عضلات بدن هست «قدرت اراده» است و قدرت اراده ‏این است که انسان در مقابل خواسته‏ های نفسش بتواند ایستادگی و مقاومت ‏بکند. مکتب قدرت خود قدرت را هم‏ نشناخته است معنای قدرت را هم نشناخته است؛ حقیقت قدرت را ندانسته که‏ چیست. قدرت آن است که به کمک دیگران بشتابد یک روح مقتدر آن است که ‏به فرزندان خودش می‏گوید: کونا للظالم خصما و للمظلوم عوناً. (نهج‌البلاغه ‏دشتی، نامه 47)

مکتب ضعف‏ وتسلیم

نقطه مقابل مکتب قدرت، مکتب سازش، تسلیم و ضعف قرار دارد که ‏منشأ همه بدبختی‏ ها و مفاسد را توانایی بشر بر تجاوز و سلطه می ‏داند.
بعضی هم در حدّ افراط، قدرت را تحقیر کرده‏ اند و اساساً کمال انسان را در ضعف انسان دانسته‏ اند. انسان کامل این مکتب، یعنی انسانی که قدرت ندارد؛ زیرا اگر قدرت داشته باشد، تجاوز می ‏کند. سعدی می‏ گوید:

من آن مورم که در پایم بمالند

 نه زنبورم که از نیشم بنالند

چگونه شکر این نعمت گزارم

 که زور مردم آزاری نـدارم‏

نه آقا مگر امر دائر است که انسان یا بایستی مور باشد یا زنبور؟ … نه مور باش‏ که زیر دست و پا له شوی، و نه زنبور باش که به مردم نیش بزنی. به جای این‏ بایستی این‏طوری گفت:

نه آن مورم که در پایـم بمالند

نه زنبورم که از نیشم بنالند

چگونه شکر این نعمت گزارم‏

که دارم زور و آزاری ندارم‏

یوسف باش. تمام شرایط کامجویی فراهم و تمام قدرت‏ها و امکانات فراهم، تمام درها هم بسته است. راه فرار نیست؛ ولی در عین حال عفّت خودش راحفظ می‏کند و درهای بسته را به روی خودش باز می‏ کند… می‏گوید: ربّ‏ السجن احب الی لما یدعوننی الیه.
ما از این جور اخلاق‏ های ضعیف پرور و ذلیل پرور در گوشه و کنار ادبیات‏ خودمان زیاد داریم؛ ولی بایستی توجّه داشته باشیم که بشر است، اشتباه می‏ کند. بشر همیشه در حال افراط و تفریط است

آن‏چه ذکر شد، مهم‏ترین مکاتبی بود که به تفسیر آن‏ها از انسان کامل و نقد آن‏ها پرداخته اند؛ البتّه به برخی مکاتب دیگر هم ‏اشاره‌ دارند، آن را به همان مکاتب ارجاع می ‏دهیم مانند مکتب ‏برخورداری که به مکتب قدرت نزدیک است و کمال را غیر از برخورداری از طبیعت نمی‏داند، و مانند مکتب محبّت یا معرفة‌النّفس‏ که محور کمال و سعادت را خودشناسی معرّفی می‏ کند، و مانند مکتب لیبرالیسم که ارزش برتر و محور کمال وسعادت را آزادی معرّفی کرده، همه ارزش‏ها را فرع آزادی فردی‏ می‏ داند یا انسان کامل در مکتب مارکسیسم، مکتب اگزیستانسیالیسم، مکتب رواقیون، مکتب ارسطو و افلاطون یا مکاتبی مانند زردشت، بودا، یوگا، که مانند مکاتب دیگر، هر کدام فقط به یک بعد و یک ‏ارزش انسانی توجّه، و از ارزش‏های دیگر غفلت کرده اند.
یک بعدی شدن و اهتمام افراطی به یک ارزش و غفلت ‏از سایر ارزش‏ها را یکی از انحراف‏ های بزرگ و از عوامل سقوط و دورگشتن از کمال انسانی معرّفی می‏ کند و این مطلب را بارها و بارها هشدار داده، یادآوری می‏کند:
انحرافاتی که برای فرد یا برای جامعه پیدا می‏شود، دو گونه است: یکی ‏انحرافاتی است که ضدّ ارزشها در مقابل ارزش‏ها ایستادگی می‏کند؛ مثل آن‏جا که ‏ظلم در مقابل عدل می‏ ایستد… ؛ ولی شاید بیش‏ترین انحرافات بشر، به این شکل ‏نیست که ضدّ ارزش‏ها در مقابل ارزش‏ها بایستد. آن‏جا که ضدّ ارزش‏ها دربرابر ارزش‏ها می‏ایستد، زود شکست می‏خورند؛ بلکه بیش‏تر انحرافات بشر به‏ این صورت است که همان طوری که دریا جزر و مد دارد، گاهی یک ارزش ازارزش‏های  بشری یک حالت رشد سرطان مانندی پیدا می‏کند که ارزش‏های ‏دیگر را در خودش محو می‏نماید؛ مثل این‏که زهد و تقوا خودش یک ارزش است‏و یکی از معیارهای انسانیت است؛ ولی گاهی می‏بینید یک فرد، یا یک جامعه‏ آن چنان گرایش به زهد پیدا می‏کند و آن‏چنان محو در زهد می‏شود که همه‏ چیز او می‏شود زهد، و به انسانی می‏ ماند که فقط یک عضوش مثلاً بینی‏ اش رشدکند و بقیه اعضایش از رشد بماند۰
غالباً انحراف‏های جامعه از جهت ناهماهنگی است. تمام جامعه هیچ وقت از راه باطل به گمراهی کشیده نمی‏شود؛ از افراط در یک حق (غالباً این طور است‏) به فساد کشیده می‏شوند.
در گذشته، جامعه اسلامی گرایش به ارزش عبادت پیدا کرده بود و ارزش‏های‏ دیگر را می‏خواست از بین ببرد و احساس می‏کنم که یک افراطی دیگر دارد پیدا می‏شود و در حال تکوّن است که یک عدّه‏ ای می‏خواهند به گرایش‏های اجتماعی‏ اسلام توجّه کنند و گرایش‏های خدایی اسلام را به بوته فراموشی بسپارند؛ یعنی ‏انحراف و اشتباه دیگر مرتکب شوند.اگر بنا باشد که ما از جاده معتدل اسلام ‏خارج شویم، چه فرق می‏ کند که عبادت‌گرای جامعه‌گریز باشیم یا جامعه‌گرای ‏خدای‏ گریز.
این گرایش ‏ها در اسلام از یک‏دیگر تفکیک‏ پذیر نیستند. آن‏که استخفاف کند یکی‏ از این‏ها را دیگری را هم استخفاف کرده است.
از این تعبیر، نکته دیگری هم استفاده می‏ شود و آن این که اساساً در نظام‏ تربیتی و هدایتی اسلام، ارزش‏ها، مجموعه به هم پیوسته و مرتبط با هم را تشکیل می ‏دهد و نمی‏ توان آن‏ها را به صورت مجزّا و منفک از هم به‏ دست آورد که اگر چنین شد، ماهیت ارزشی خود را از دست داده و به‏ ضدّ ارزش تبدیل شده است؛ زیرا انسان را از محور تعادل و جامعیت‏ خارج کرده است. انسان، مجموعه جزایری نیست که وحدتش اعتباری ‏باشد. یک بُعدی کردن انسان، نابود کردن انسانیت انسان است.
سرانجام باید گفت: فقط خدا و آفریدگار انسان است که می‏ تواند برنامه ه‏ایی را برای زندگی ارائه کند که اوّلاً همه ارزش‏ها و ابعاد وجودی ‏انسان را بشناسد و مورد توجّه قرار دهد و از هیچ استعداد و نیازی غفلت‏ نکند و ثانیاً در فرایند هدایت و شکوفاسازی و رشد این ارزش‏ها، هماهنگی و پیوند و ارتباط آن‏ها را مورد اهتمام قرار دهد.
بایستی توجّه داشته باشیم که بشر است، اشتباه می‏ کند. بشر همیشه در حال ‏افراط و تفریط است و بعد از آن‏که انسان مقایسه می‏کند این مکاتب را با مکتب ‏اصیل اسلام، یقین می‏ کند که واقعاً اسلام نمی‏ تواند جز از ناحیه خدا باشد. آدم، سقراط هم که باشد، یک گوشه را می ‏گیرد و اشتباه می‏ کند. افلاطون هم که باشد، یک گوشه را می‏گیرد و اشتباه می‏کند، بوعلی‌سینا یک گوشه را می‏گیرد و اشتباه‏
می‏ کند. محیی‏ الدین عربی، مولوی یک گوشه را می‏ گیرد و اشتباه می‏ کند و کارل‏ مارکس یک گوشه را می‏ گیرد و می‏ رود. نیچه، ژان پل سارتر و… هر کدام‏ گوشه‏ای را می‏گیرند و اشتباه می‏روند. آن‏وقت چطوری می‏تواند پیغمبر یک بشر باشد و با فکر و مغز بشری نظر داده باشد؟ و مکتبش این‏گونه جامع و عالی و مترقّی باشد. گویی همه این اندیشمندان بچه‏ هایی هستند واو معلّمی که‏ حرف خودش را در آخر امر می‏گوید و چقدر عالی.

مکتب اسلام‏

اسلام،به معنای واقعی نه اسلام منفعت طلبانه دنیاپرستان جاه طلب که قرائتی جاهلانه، خرافی ومتحجرانه ازآن دارند. اسلامی که انسان راگل سرسبدآفرینش، حاکم و مسلّط بر همه پدیده‏ ها، فناناپذیر، صاحب روحی غیر متناهی و دارای خصوصیات متعدّد و متفاوت می‏ داند و کمال و سعادت او را در شناخت و رشد و تعالی‏ همه ارزش‏ ها و ویژگی‏ ها و فعلیت یافتن تمام استعدادها و وصول به ‏مرتبه خلیفةالّلهی می‏ شمرد که البتّه این، جز با هدایت و راهنمایی الهی‏ حاصل نمی‏ شود؛ بنابراین، هدف ارسال رسل و نزول کتب، شکوفاسازی، هدایت و رشد هماهنگ و متعادل زمینه‏ ها و توانمندی‏ ها و استعدادهای انسان و رساندن او به اوج عزّت و کمال ابدی است و پرداختن افراطی به یک ارزش و بی‌توجّهی به سایر ابعاد و ارزش ‏ها را سبب در جا زدن، انحراف از صراط مستقیم، بلکه سقوط معرّفی می ‏کند.
انسان کامل با هیچ موجود دیگری قابل مقایسه نیست. همه چیز تحت‏ تصرّف او، بلکه همه پدیده‏ ها در حول محور و به برکت وجود او از نعمت حیات و تکامل بهره‏ مند می‏ شوند؛ پس تکامل و سعادت برای ‏انسان با تکامل موجودات دیگر متفاوت است.
کامل انسان با فرشته فرق می‏کند. کامل انسان، کمالش در تعادلش و در توازنش ‏می ‏باشد؛ یعنی این همه استعدادهای گوناگون که در او هست، این انسان آن‏گاه ‏انسان کامل است که به سوی یک استعداد فقط گرایش پیدا نکند و استعدادهای‏ دیگرش را مهمل و معطّل نگذارد.
انسان کامل آن انسانی است که همه ارزش‏های انسانی‏اش با هم رشد کنند، هیچ‏کدام بی رشد نمانند و همه هماهنگ یک‏دیگر رشد کنند و رشدشان به حدّ اعلابرسد» که اگر چنین شد، آن گاه می‏شود انسان کامل۰
ارزش‏های گوناگونی که در بشر وجود دارد: عقل، عشق، محبّت، عدالت، خدمت، عبادت، آزادی و انواعی از این ارزش‏ها است.سوال کدام انسان کامل ‏است؟ آن که فقط عابد محض است؟ آن‏که فقط زاهد محض است؟ آن‏که فقط مجاهد محض است؟ آن‏که فقط آزاده محض است؟ آن‏که فقط عاشق محض‏ است؟ آن‏که فقط عاقل محض است…؟ کدام یک از این‏ها؟ باید گفت که هیچ‏کدام ‏از این‏ها انسان کامل نیستند. انسان کامل، آن انسانی است که همه این ارزش‏ها در او رشد کرده باشد. آن هم به حدّ اعلا و هماهنگ با یک‏دیگر رشد کرده باشد که می‏توان گفت: علی یعنی چنین انسانی در نهج‏ البلاغه، شما همه‌گونه ‏عنصری می‏ بینید. در یک جا وقتی آدم نهج‏ البلاغه را مطالعه می‏ کند، خیال می‏ کند بوعلی‌سینا دارد حرف می‏زند و جای دیگر نهج‏ البلاغه را که مطالعه می‏کند، خیال می‏کند که مولوی رومی یا محیی‏ الدین عربی است که دارد حرف می‏زند و یک جای دیگر از آن را وقتی که مطالعه می‏کند، می‏ بیند یک مرد حماسی است و گویی فردوسی است دارد حرف می‏ زند یا فلان مرد آزادی‏خواه است دارد حرف ‏می‏زند. یک جای دیگر آدم نگاه می کند، خیال می‏ کند یک عابد گوشه‏ نشین دارد حرف می ‏زند. یک زاهد گوشه‏ گیر دارد حرف می‏ زند. یک راهب دارد حرف ‏می‏زند. او همه ارزش‏های انسانی را دارد چون سخن گوینده
نماینده روح گوینده است.بنابراین انسان کامل یعنی «آن انسانی که قهرمان همه ارزش‏های انسانی در همه میدان‏های انسانیت است»
اینک چه درسی باید ازآن انسان بیاموزیم؟
باید بیاموزیم که اشتباه نکنیم فقط یک ارزش رابگیریم وارزش‏های دیگررافراموش کنیم.ما نمی‏توانیم
در همه ارزش‏ها قهرمان باشیم؛ ولی در حدّی که می‏توانیم باید همه ارزش‏ها را با یک‏دیگر داشته ‏باشیم. اگر انسان کامل نیستیم، لااقل انسان متعادل باشیم. آن وقت است که ما به‏ صورت یک مسلمان واقعی در همه میدان‏ها درمی‏ آییم.اگرانسان به این مقام برسد،
جامعه بشری مشکلی نخواهد
داشت۰جرم وجنایتی برای سلطه
جویی رخ نمی دهد۰همدلی و
همزبانی حاکم می شودوجهان در
زیریک پرچم،به نام پرچم همدلی
وهمزبانی زندگی خواهدکرد۰

«مفهوم شناسی عرفان سیاسی»

نقش عرفان درتعالی سیاست‌ با
عنوان مفهوم شناسی عرفان سیاسی ازدیدگاه عارفان معروف
وبنام که ازمقبولیتی عام درجهان
برخوردارند،ازعرفایی مانندمحیی
الدین عربی،مولوی،عطار،نظامی
می توان نام برد۰
تصورعمومی مردم ازعرفان عزلت
نشینی وگوشه گیری واختیارکردن
دوری ازدنیاست۰امامن به دنبال
پاسخ به این پرسش هستم که آیا
عارفان مادرزمینه سیاست وارد
شده اندیانه؟عرفان رابه معنای
گوشه گیری ازجامعه تلقی می کرده اندیانه؟قبلا داستانی ازابوسعید
ابی الخیرآورده ام که دیدگاه اوازعرفان کاملازهدمثبت است۰
گفتیم برداشت عمومی این است
که عرفای ما به سیاست کاری نداشته اندوهمیشه ازمسائل مردمی وسیاسی دوری جسته اند
درحالیکه حقیقت غیرازاین است۰
عرفا گاه مستقیم وگاه غیرمستقیم
به سیاست واردشده اندواگرورود
آنان به سیاست به صورت مستقیم
اندک بوده،ورودغیرمستقیم آنان
بسیاربوده است۰تمام حکایات مثنوی برای تهذیب نفس وتخلق
به اخلاق بوده که علاوه برمردم، مسئولین مملکت داری نیزبایدبه
اوصاف مورداشاره درداستان موصوف باشند۰یااشعارحافظ در
بسیاری ازموارداشاره مستقیم و غیرمستقیم
به اوضاع سیاسی واجتماعی زمان
خودش بوده است۰
پرداختن به بعضی ازمسائل ذاتآ
سیاسی ،امادرقالب قصه های تمثیلی ،ضرب المثل ها،نقل قول
هاو۰۰۰راازجمله موارد ورودغیر
مستقیم عرفا به مسائل سیاسی
می توان نام برد۰بعضی ازاین بزرگان آثارشعری،بعضی آثارنثری
وبعضی هردو رادارند۰
ازآثاراین عرفا،نمونه های زیادی
عینامی توان آوردوضمن تشریح
مبانی آنها مسائل سیاسی را ازدیدگاه
عرفان می توان بیان کرد۰
نظامی دراشعارخودبه خصوص در
اسکندرنامه،عطاردر
قالب قصه ی
پرندگان درمنطق الطیر،مولوی در
قالب حکایات گوناگون درمثنوی معنوی ومباحث مطرح شده در
«فیه ما فیه»،محیی الدین عربی
درکتاب«التدبیرات الالهیه فی
اصلاح الممکة الانسانیة»اساساُ
به آیین سیاست پرداخته است۰
برای حسن خطام مطالب خودم به داستانی تمثیلی ازمثنوی معنوی
مولوی می پردازم۰
درمقدمه سخن عرض کنم که دلیل
چند قطبی یاچندصدایی شدن جهان،قطع رابطه عبدبامعبود، زیاده خواهی (طمع)انسان،جهل،دلبستگی به زندگی خاکی،سلطه جویی و
منفعت طلبی است که منشأی تمام آشفتگی هاوجرم و جنایت های
بشری است۰
مولانا درداستانی تمثیلی،می گوید:
دل کندن ازهستیِ خاکی (نه به معنای بریدن وترک دنیا) ورسیدن
به هستی مطلقِ جاودانه ناگهانی
ویک باره صورت نمی گیردوروح
کمال جو،گام به گام،یامنزل به منزل،بایدمراحل سلوک رابپیماید
وبه قول بایزیدبسطامی«هرچه هست،دردوقدم حاصل آیدکه یک قدم برنصیب خودنهد،ویکی به فرمان های حق،آن یک قدم را
برداردواین دیگررابه جای بدارد»
درداستان تمثیلی زیر،سخن در
همان قدم اول است که راه درازی رادربرمیگیرد۰

برلب جو بود دیواری بلند
برسر دیوار تشنه ی دردمند

جو:استعاره ازمعرفت ومنظور
ازدیواراستعاره ازحجاب است

تشنه: استعاره از سالک است

مانعش از آب آن دیوار بود
ازپیِ آب،او چو ماهی،زاربود

آب: استعاره ازمعرفت که معشوق
سالک است

سالک برای رسیدن به معرفت آنچنان بیقراربودکه ماهی برای
آب بیقراری می کند۰

ناگهان انداخت او خشتی درآب
بانگ آب آمد به گوشش چون خطاب

خلاصه مفهوم بیت این است که معشوق، عاشق را به سوی خود
خواند۰

چون خطاب یارشیرین لذیذ
مست کردآن بانگِ آبش،چون نبیذ

عاشق(سالک)باشنیدن صدای آب، (معشوق) گویی بانوشیدن شراب ازخود بیخودشده باشد۰

ازصفای بانگِ آب آن ممتحَن
گشت خشت انداز،ازآن جاخشت کن

سالک شروع به برداشتن خشت
(حجاب)کرد

آب می زد‌بانگ، یعنی:«هی»تورا
فایده چه زین زدن خشت مرا

معشوق ازعاشق پرسیدازبرداشتن
حجاب چه فایده ای می بری؟

تشنه گفت: آبا مرا دوفایده ست
من ازاین صنعت ندارم هیچ دست

عاشق پاسخ داد ازبرداشتن حجاب دوفایده می برم وازاین کاردست
برنمی دارم۰

فایده اول،سماع بانگ آب
کاوبودمرتشنگان راچون رباب

لذت شنیدن صدای تو برای من که تشنه کام هستم مثل شنیدن رَباب
(نوعی ساز)است که مرابه
وجدمی آورد۰

بانگ او چون بانگ اسرافیل شد
مرده رازین،زندگی تحویل شد

صدای آب( معشوق) مثل صدای شیپوراسرافیل است که مرده را
زنده می کند.

یا چو بانگ رعد هنگام بهار
باغ می یابداز او چندین نگار

یابرای من مثل صدای رعددرهنگام
بهاراست که درباغ گل وگیاه به بار
می آورد۰به عبارتی: معرفت انسان
رابه کمال می رساند.

فایده ی دیگر،که هرخشتی کزین
برکنم،آیم سوی ما ءِ مَعین

ماءِ مَعین : آب گوارا

هرچه موانع حجاب رابیشتربردارم
به توکه مثل آب گوارا هستی نزدیکترمی شوم۰

کز کمیِ خشت ، دیوار بلند
پست ترگرددبه هردفعه که کَند

حجاب دیواربلندی است که درهر
مرحله ازسیروسلوک کوتاه ترمی گردد.

تاکه این دیوار عالی گردن است
مانع این سرفرود آوردن است

معنی : تاوقتی که این حجاب بلند
است مانعی برای سرفرود
آوردن من است.

مفهوم کلی بیت:هرقدراین تعلقات بیشترباشد، مانعی بیشترپیش روی انسان است۰ فقط بادل کندن از
این علایق که به منزله حجاب است
می توان به کمال معرفت(خدا)
رسید.

سجده نتوان کرد بر آب حیات
تانیابم زین تن خاکی نجات

شرط دست یابی به زندگی جاوید
وکمال، رهایی ازحجاب تن است

درغزلی دیگرمولانا می فرماید:

حجاب چهره جان می شودغبارتنم
خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم

یا حافظ می فرماید:

دست ازمس وجود چو مردان ره بشوی
تاکیمیای عشق بیابی وزر شوی

شرط ارزشمندی انسان دردست
کشیدن ازتمایلات نفسانی است
(مس وجود بی ارزش درصورتی
طلای ارزشمندمی شودکه زندگی
حیوانی رامانندعارفان واصل رها
کنیم.)

عشق،تنها عامل ترک تمایلات نفسانی است که متأسفانه دردنیای
منفعت طلبیِ سرمایه داری غریب
افتادودرلسان سلطه جویان فریبی بیش نیست.
خلأی عشق ومعرفت موجب چند
قطبی شدن وچندصدایی وناهمدلی درجهان شده است که دنیامبتلای آن است.

واما ادامه مثنوی:

برسر دیوار هر کاو تشنه تر
زودتر برمی کند خشت ومَدر

مَدر: به معنی گِل است که باآن آجر
می چینند(اینجا مجازاََ آجر)است
یعنی همان حجاب

هرکه عاشق تربودبربانگ آب
او کلوخ زفت ترکندازحجاب

هرکه شوق بیشتری برای رسیدن
به کمال داشته باشد زودتر سخت ترین حجاب رابرمی دارد.

خوب می بینیم که ازنظرمولانا
شرط نجات انسان دل کندن از
تعلقات دنیوی(همان عاملی که منشأی همه جرم وجنایت های بشراست)
به قول عبدالقادربیدل:

بیدل! این کم همتان برعزٓوجاه
فخرها دارند و عاری بیش نیست

کلمه«عاری» ایهام داردیعنی هم به
معنی مایه ننگ وهم به معنی عاریتی یاموقتی است.

واما ادامه مفهوم حکایت

هدف دیگر
دست یابی به کمال است که البته راه سختی درپیش است و شاید برای بعضی یک اندیشه و آرزوی ایده آلیستی باشد اما حقیقتی انکار.
ناپذیراست. به امیدروزی که جهانیان در زیریک پرچم به نام صلح زندگی کنند و امنیت انسان تضمین و تأمین گردد.

ای دریغا، ای دریغاها نباشدبرلبی هرگز

تن نسوزد زآتش جور و جفاها درتبی هرگز

نه فرو ریزد زظلم وجور دیواری

نه ستمکاری ونه جوروجفا بر سر فروریزد چوآواری

نشکندسنگی سری را ازسرِبیداد

لب فروبسته نباشددرگلوفریاد

برلبی هرگزنخشکدهیچ لبخندی

جان ودلها رانباشدباغم واندوه پیوندی

سینه هاسرشارازمهرو وفاگردد

کوک های سازهابانغمه های عاشقانه خوشنواگردد

مِهر،مُهرجانمازعاشق ومعشوق

با دو بال عشق درپرواز تا عیُوق

رخت بربنددبساط تیره بختی ها

خیس نَبوَدخنجرازخون سیاوش ها وتختی ها

سراینده:
فخرالدین متولی جلالی

منابع:
۱–اسرارالتوحید محمدبن منوربه تصحیح استاد دکترشفیعی کدکنی

۲–تذکرة الاولیای عطاربه تصحیح
دکترمحمداستعلامی

۳–جلداول مولوی چه می گوید؟: استادجلال الدین همایی

۴–مبانی عرفان وتصوف: علی اصغرحلبی

۵–انسان کامل:شهیدمرتضی مطهری

نویسنده مقاله:
میرفخرالدین متولی جلالی

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا