پیشنهاد سردبیرمقاله

ترس/ داستان کوتاه

آوای سبز: ترس….قسمت اول
یک شب برفی و سرد زمستانی مانند خیلی از شب های دیگر از منزل ابراهیم حسابی، در حال برگشتن بودم. بقیه دوستان شاید بدلیل سرما و بارانی بودن همراهم نبودند. مادر ابراهیم می گفت: دیر وقته، هوا تاریک و بارانیه، تو تنهایی، برین بالا علاالدین را روشن کنید و با ابراهیم بخوابید.
من اما برای اینکه ثابت کنم از چیزی نمی ترسم و بزرگ شده ام گفتم:نه، میروم .
یقه کاپشن را بالا زدم و کلاه پشمی را تا زیر گوشهایم کشیدم و بند پوتین ها را محکم کرده و راه افتادم.
با هزار سلام و صلوات از کوچه های تنگِ جلوی خانه ابراهیم تا خانه شریفی و سپس تا جلوی خانه داود پور را طی کردم .
صدای افتادن چیزی و یا کسی به داخل جوی کوچک نزدیک خانه داود پور، اولین جرقه ی ترس را در دلم زد.
هوا بشدت تاریک و بارانی بود. من چتری هم نداشتم.
سر پیچ جاده علیکلایه تا برسم جلوی خانه اوس طالب میرزایی احساس کردم چند نفر با سرعت از کنارم عبور کردند. صدای پاهایی را می شنیدم اما کسی را نمی دیدم …
جلو خانه اوس طالب که رسیدم تصمیم گرفتم از توی حیاط مسجد و از جاده ای که خانه بابایی و رحیمعلی پور و یمنی بود، بروم .
به حیاط مسجد که رسیدم، هر قطره باران یک گلوله آتیش می شد که بر سرم می بارید. داغ داغ شده بودم. بجای قطرات باران، عرق بود که از پیشانیم روی گونه هایم سُر می خورد.
خیلی تلاش کردم خودم را پیدا کنم اما نشد. ناگهان وبی تصمیم قبلی به عقب برگشته و شروع به دویدن کردم.
تا جلوی خانه ابراهیم عقب نشینی کردم.
روی بَلَته چوبی نشستم. به گمانم رسید که صبح نزدیک شده و من هنوز نتوانسته ام به خانه برگردم. از طرفی روی برگشتن به منزل ابراهیم را هم نداشتم تازه آنها خواب خواب بودند.
…………..
ترس …..قسمت دوم
نمی دانم چند دقیقه و یا ساعت روی بلته چوبی نشستم. از شدت سرما و ترس بشدت می لرزیدم. بالاخره مجبور شدم بطرف خانه خودمان حرکت کنم. همان راه رفته و برگشته را دوباره طی کنم.
این بار تصمیم گرفتم از جاده اصلی بروم .
نزدیک خانه زیوری که سمت چپ من بود رسیدم، جاده ای سیاه که دو طرفش مزرعه برنج لبریز از آب بود نظرم را جلب کرد. از داخل آب مزرعه سمت راست من کور سوی چراغی را دیدم. انگار ستاره ای داخل آب شناور باشد.
مدتی فکر کردم که اون نور چی می تونه باشه، تا اینکه حدس زدم شاید نور فانوس منزل حاج قاسم خورگامی است که بالای سقف تالارشان روشن بود.
عزم را جزم کرده و دل را به دریا زده محکم قدم برداشتم. خیالم کمی راحت شد که نوری دیده و در آبادی هستم.
ابتدای اون جاده سیاه و باریک بودم. سر را بالا گرفتم تا مسیرم را بهتر ببینم.
چشمان شما روزگار بد را نبیند، درست روبرویم، جلوی مغازه خوار و بار فروشی حاج قاسم خورگامی هیولای سپید پوشی را دیدم که دستهایش را به کمرش زده و به من خیره شده بود. باسرعت تا نزدیکی های منزل اوس طالب عقب نشینی کردم. از دور اون هیولا را اندازه بشکه دویست لیتری نفت می دیدم.
در اوج نا باوری چندین و چند بار بسم الله گفتم و صلوات فرستادم و دور و برم را فوت کردم اما لحظه بعد بلند بلند به خودم خندیدم.
فکر کردم شاید خُل شده ام .
مشتهایم را گره کرده و آماده مبارزه فردین وار شدم .سعی کردم محکم و خشن قدم بردارم .
با صدای بلند خواندم …
من نیازم تو رو هر روز دیدنه
تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون می زنه……………….
اما افاقه نکرد….خواندم
بوی گندم مال من، هرچه که دارم مال تو…….
نشد.
چند بار اون هیولا را در اندازه های کوچک و بزرگ دیدم. تا اینکه بی مقدمه در حالیکه همه وجودم را آتیش گرفته و عرق از سر و پشتم جاری بود با سرعت سرسام آوری شروع به دویدن کردم. نمیدانم چقدر طول کشید که خودم را در بالاخانه خانه خودمان دیدم .
انگار به تنهایی جای ده نفر دیگر در زمین فوتبال بازی کرده باشم و یا دریای خزر را از شرق تا غرب شنا کرده باشم.
خیس عرق و نفس نفس زنان خودم را زیر لحاف مخفی کردم. هوا روشن شده بود و من هنوز نخوابیده بودم.

فرزام صالحی لشکاجانی

انتهای پیام/

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

2 دیدگاه

  1. داستان کوتاه ترس از آوای سبزآرام بسیار زیبا وپر از احساس بود،تمام داستان را لحظه به لحظه با نویسنده همراه بودم.موفق باشند آقای صالحی

  2. ☘🍃🍂معصومانه

    هوا بارونیه
    از اون بارونای ریزو زیبایی که اصلا دوست نداری چتر روسرت سنگینی کنه
    ازاون روزاییه که دلت میخواد بچه های مدرسه رو ببینیو باحاشون کمی حرف بزنی
    آدم از دیدنشون که سیر نمیشه!
    دلت میخواد هرروز هرروز ببینیشون
    باهاشون حرف بزنی وبه زبون خودشون باهاشون شیطنت کنی؛

    دم در کلاس که رسیدم
    ی سلام بلندو کشدار گفتم،

    :سلاااااام بچه های خوشگل من
    :سلام خاله خوبین
    هلیا:خاله نگا کن بامتر چ درخت کاج خوشگلی درس کردم
    زیرشو بگیر باز نشه
    فاطمه:خاله خوشبحال سهیلا
    هنوز از مسافرت برنگشته
    فک نکنمم بیاد
    چون دیگه چیزی به تعطیلات عید نمونده
    ☘:آره جای خالیش کلن حس میشه
    تپلا همیشه نبودشون داد میزنه؛
    فاطمه:خاله مام چن روز پیش مسافرت بودیم.جلومون ترقه ترکوندن
    وحشتناک بود
    ارشیا:خاله خرید چارشنبه سوری تونو کردن؟
    ☘:بسم الله…مثلا چی؟
    ارشیا:ترقه پرقه دیگه
    ☘:من؟؟؟؟؟؟
    من کلا چارشنبه سوری اصلا بیرون نمیام
    مهدی:چرا خاله؟؟؟؟(میترسی)😉
    ☘:راستش آره
    من از صدای ترکیدن بادکنکم میترسم.استرس میگیرم
    کلا منکوب میکنم..،چ برسه به ترقه!!!!!
    عرفان:ای خداااا، چقد ترسویین شما،بخداحال میده،
    اصلامیخواین با مامانم بیام دنبالتون بریم لات (زمین چمن کنار رودخونه)؟؟؟؟
    من پیشتون میمونم که نترسین
    خیالتون تخت!
    ☘:نه توروخدا نمیام
    اولا گوشام به صداهای بلند حساسه.
    دومنم نداره
    اصلا همون….. استرس میگیرم
    مهدی:آها فهمیدم قلبتون از کار می افته!😊
    محمد رضا:خاله با آبجیام رفتیم بازار تهران خرید عید
    مرده تو مغازش به این هوا انواع ترقه داشت،
    آبجی کوچیکم نمیترسه
    ولی آبجی بزرگم مث شما ترسوعه
    ☘:ترقم خریدین؟؟؟
    محمد رضا:آره چن نوعشو آبجیم خرید.میخوایم حسابی بترکونیم
    خیلی حال میده،
    خاله… دیشب تو تلویزیون نگاه کردین چن نفر زخمی شدن؟؟؟؟
    یعنی داغون شدناااا،ترکیدن!
    ماهان:ولی خیلی خوبه خاله
    حیف نیست نمیاین بیرون؟
    غروب دریا کولاک میشه
    زیر ماشینا میندازن
    صداهاش گوش آدمو کر میکنه
    مهدی:ما که دو تا یکی میکنیم از دونوع مختلف بهم میچسبونیم میندازیم
    آخخخخخخ یک صدایی داره که نگو،کیف میکنی
    ☘:بچه ها از کجا میخرین؟؟؟؟
    ابوالفضل:همه جا دارن
    هر جورشو میخواین بگین واستون بیارم
    ☘:نه بابا من که خونم،
    اصلااهلش نیستم
    ارشیا:امروز میخوام از اون توپاشو بیارم دم درخونتون بترکونم،
    با خونه بری هوا فضا😂😉
    ☘:جراتشو نداری.میکشمت
    ارشیا:رفتی هوا خودت مُردی،
    چطو میخوای منو بکشی؟؟؟؟😊
    ☘:آرین وامیر محمدا ومیلاد؟
    شما چی ترقه خریدین؟؟؟
    امیر محمد:آره آبجیم از اون توپاشو خریده….امروز میترکونیمش
    ☘:بهش بگو مواظب اون دماغ عملیش باشه.که نره هوا که خرجش زیاد شه😉😊
    میلاد:خاله مامانم که دیگ اجازه نمیده دور وبر این چیزا بریم
    گوشتو بیار جلو(آهسته)بخاطر تصادف پارسال از دیشب داره تسبیح میزنه.یادته چارشنبه سوری منو داداشم تصادف کردیم؟؟؟فقط میگه خونه باشیم واز در بیرون نریم که امروزه رو بخیر بگذرونیم
    ☘:خوب راس میگه. دلش ترسیده. حقم داره طفلک!
    آرین خجالتی وکم حرف
    سرش پایینه وفقط گوش میده
    ☘:آرین شما چی ترقه میخرین؟اصلن امروزو میرین بیرون؟
    آرین:باسر فقط میگه نه!!!!
    ☘:آفرین ببینید پسر خوب به ایشون میگن؛
    بچه ها:چون نمیره بیرون ترقه نمیترکونه پسر خوبیه؟؟؟ ترسوعه خاله…مثل شما
    ☘:نمیگم تفریح بده
    ترقه بده
    باید یاد بگیریم هیجاناتمونو کنترل کنیم تا نه خودمون صدمه بزنیم ونه به دیگران،
    واِلا هم خودتون ناکار میشین
    هم والدینتون گرفتار،
    هم عید بدی خواهین داشت
    قراره خوش باشین بچه ها،
    نه اینکه اذیت بشین؛

    زنگ کلاس به صدا در اومد؛
    ☘:بچه ها مواظب خودتون باشین
    بهتون خوش بگذره
    بچه ها:ولی حیف شد خاله،
    بیاین بیرون،
    حال میده هاااا،
    فوق فوقش سکته میزنین دیگه،
    غیر از اینه؟
    وبچه ها همگی
    😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂

    ☘🍂🍃
    #فاطمه_آقائی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا